امروز دو تا چیز توی ذهنم مرور میشدند یکی اهنگ برف قره باغی و اون یکی فیلم مغول... این روزا دارم سریال پنت هاووس رو می بینم و به طرز عجیبی با اینکه این فیلم هیچ مشخصه ای برای نمره ی بالا نداره من با تمام شخصیتهای شرور داستان همذات پنداری می کنم و این برای من عالیه چون دیگه با بخش معصوم و راهبه ی وجودم نه دنیا رو می بینم و نه تصمیم می گیرم بخش جنگجو و فاحشه ی وجودمم به رسمیت شناختم و بزرگترین حسن اینه که توی قلمرو روان و زندگی من جایی برای ادمهای خرابکاری که مسوولیت خرابکاریشونو به عهده نمیگیرن نیست...و یک نکته ی خوب در مورد خودم اینه که من هیچ حس قربانی شدن ندارم مرور که می کنم می بینم کلی بالا و پایین شدم خسته شدم گریه کردم اما هیچ جا نزدم و ادامه دادم و هنوز نمیدونم این امید و انرژی درونیِ من چطور مدام احیا می شه هر چی که هست من از این بخش وجودیم لذت می برم