کلاسهای دانشگاه آرومتر از ترم پیش در حال برگزار شدنه البته که حراست تذکر برای سر کردن مقنعه ها به دختر ها داده. خودم حالم یکم بهتره و برام جالبه که بچه های ترم پیش میان سر کلاس برای مهمونی... بالاخره رفتم و کتاب تنکلوشا رو خریدم اینبار رفتم از ناشرش خرید کردم دفعه قبل از چند تا فروشگاه سوال کردم این کتابو دارند یا نه، یک جوری نگام کردند انگار که فحش دادم بهشون خوب اسم کتاب یک جوریه و ذهن شما خرابه به من چه؟!...بابا خواب باباش رو دیده بود؛ تو خودش بود، کف پاهاشو با روغن سیاه دونه ماساژ دادم،نمیدونم این مدل خوابها چه خصلت عجیبی دارند که روح سخت به جسم برمی گرده و با محیط خیلی سخت ارتباط می گیره،خودم که وقتی خواب یک جهان دیگه به جز جهانی که الان توش زندگی می کنم رو می بینم کلا انرژی حیاتم رو از دست میدم و مجبورم چند هفته استراحت کنم تا بتونم کمی سرپا شم... .
پ.ن۱:منی بولیشن ها رو خودم شروع کردم.
پ.ن۲: هنوز باورم نمیشه با این حال و هوای خودم و التهاب بازار گوشی خریدم.
پ.ن۳: ظرف بزرگ بلور رو که شعله زرد رو داغ داغ ریختم توش و یکهو از سه جا ترک برداشت و شکست هنوز یادمه...
فقط اونجا که کسی که داره ازش تست می گیره میگه جواب تستت مخدوش و بسیار کمیابه. ازش می پرسه یعنی چی؟! مگه تست به ما نمی گه ما دقیقا باید چی کار کنیم و اون آدم جواب میده برای تو تست کار نمی کنه تو بااااااااااااااااااااااااااید به خودت اطمینان کنی... باید اطمینان می کرد اونم توی شرایطی که هیچ شناختی از توانمندی هاش نداشت ولی درست تشخیص می داد و منی که این فیلمِ divergent رو همون سال 2014 دیدم و تا الان به نظرم از بهترینها برای نشون دادنِ وجوهه مختلف روان یک فرد هست تازه دارم امشب مفهوم یک ربع اول فیلم و جمله های قبلی رو که نوشتم میفهمم یعنی دقیقا اتفاقی که برای خودم افتاد. بعد دیدم که یکسان سازی و القا این فکر که همه مثل یک لوح سفید پا به دنیا میزارند از نمودهای حکومتهای د.ی.ک.ت.ا.ت.و.ر.ی هست اما آنچه که در واقعیت هست اینه که هر کدوم از آدمها با توانمندی های خاص به دنیا میان. گرچه که پوست کنون بود ولی الان از خودم راضیم. حتی چندین سال پیش وقتی در مورد ر چهارشونه تصمیم گرفته بود خودمو سرزنش می کردم اما پریشب که خیلی اتفاقی توی یکی از نشست ها عکسشو دیدم متوجه شدم درست ترین تصمیم رو گرفتم. باید به خودم اعتماد کنم حتی اگر اون لحظه ندونم دلیل رفتار و تصمیمم چیه.
پ. ن1: تعطیلات تموم شد و کلاسها شروع شد باید اعتراف کنم این اولین ترمیه که شوق دیدن بچه ها رو دارم.ولی حوصله پوشیدن لباسهای رسمی سر کلاس رو ندارم.
پ.ن2:دیگه باید نوشتن کتاب جدید رو شروع کنم.
پ.ن3:بعد از نمیدونم گذشت چندین سال خوشگوشت و جیگر خوردم اونم با ریحون و نون گرم و از تنور در اومده.چسبید اساسی.
پ.ن4:خودمو جمع وجور کنم یک دکتر انتخاب می کنم و می رم کاریوپرکتیک رو هم برای پام تست میکنم.
کم حوصلگی و عجولی و عصبی شدنم یک بخشیش مال پی ام اسه و یک بخشیشم مال تصمیمات جدیدمه البته خیلیم جدید نیست رسما برمیگرده به سال89 همون موقع که خیلی چیزها رو دور ریختم و تصمیم به رفتن داشتم... الف پیشنهادش خوب بود اما من باید به تشخیص خودم اعتماد کنم، توی عادی ترین شرایطم خواسته های من با الف و شین سازگار نیست پس وارد روابط و پیشنهاد اصطکاکی نشیم بهتره. سر وقت هر دوشونو به پرواز و جزیره دعوت می کنم... وقتی دیدم ترسیده که ساعت 6صبح درهای حیاط باز بوده و روی چفت های درها خون دیده خودمم رفتم وتمام حیاط رو چک کردم.البته قبل از دیدنم قفل ها رو شسته بودند به نظرم بهتر بود به 110 خبر میدادند که این کار رو نکرده بودند. گفتم الان چرا ناراحتید قفلها رو که محکم تر کردید چیزی هم که از خونه کم نشده اصلا توی یونانِ باستان گاهی با ریختن خون اونم خون انسان یک جاهایی رو با برکت می کردند الان این بنده خدا ناخواسته اومده دم در رو پاکسازی کرده...
پ.ن:سه شبه دوباره بیخواب شدمو این خیلی بده.
پ.ن2:از تونر جدیدم راضیم.
پ.ن3:من عادی نیستم بهترم هست خودمو با قوانین آدمای عادی نسنجم و اذیت نکنم.
پ.ن4:هر وقت تجمع سیارات میره توی ماهی من حالم بد میشه الان که ونوس تو ماهیه بعدشم دو سال سترن میره اونجا.نپتونم که همونجا کنگر خورده و لنگر انداخته. البته که امشب ونوس در نهایت شرفه و بزار ببینم چه گلی به سرم میزنه امروز که یا غرغر کردم یا اشک ریختم.
پ.ن5:با بابا تند حرف زدم و بیرحم. اینکه علاقه ای ندارم روی پولش حساب کنم واقعیتیه که بهتره باهاش کنار بیاد من برنامه زندگیم مال خودمه و خودم مسوولشم اینکه مامان و بابا گیچ میشن از مستقل بودنم هم مشکل من نیست.
گفت ما دیر دل میکنیم، گفتم نه همونطور که به من القا کرده بودی ترس از ارتفاع دارم و الان میدونم عاشق پروازم اینم القا شدست بهت... برای تغییر من ترجیح میدم آهسته اتفاق بیفته اما درست و پایدار...
پ.ن1:نود جنوبی دقیقا روی ماه چارت من هست و این حال و هوای هادس زده ام هم مال همین پیونده. اینکه این چند روزم میرم توی گذشته و بر می گردم و هعی به لحاظ روانی در حال تست شدنم که روی خواسته هام ثابت قدمم یا نه دقیقا مال همینه. امروز حتی دیدم درجه ی خورشیدم پلوتوییه و این همه تغییر بازم مال همین وضعیته...
پ.ن2: اولین باره که لاکهای شاین رو دیدم اما دلم نخواست بخرمشون...
پ.ن3: انیمیشن
برای خرید توی سبد گردانی باید نام کاربری و رمز یادم باشه که هر دوش یادم نیست. فقط برای فراموشی رمز ورود راهکار داره... بهش گفته بودم من تا حالا مرد به این خاله زنکی ندیده بودم، جواب داد که خاله مردک ها و خاله زنک ها از قبل بودند تو تازگیا چون اخلاقت تغییر کرده حجم و ابعاد رفتارهای خاله بازی ها رو میتونی ببینی... تغییر که زیاااااد کردم ولی از دیدن بعضی چیزا دیگه خیلی متعجب میشم... آقای شاطر مشهدی سر به سرم میذاشت که پایتخت بشه مشهد خوبه ها، گفتم آقا جان همین الانم تلویزیون ملی رو روشن میکنیم انگار وارد حرم امام رضا شدیم حالا اگر خواستید پایتخت رو تغییر بدید این دم و دود و آدمهای بی ربطشم ببرید شهر خودتون، بلند زد زیر خنده.
امروز دو تا چیز توی ذهنم مرور میشدند یکی اهنگ برف قره باغی و اون یکی فیلم مغول... این روزا دارم سریال پنت هاووس رو می بینم و به طرز عجیبی با اینکه این فیلم هیچ مشخصه ای برای نمره ی بالا نداره من با تمام شخصیتهای شرور داستان همذات پنداری می کنم و این برای من عالیه چون دیگه با بخش معصوم و راهبه ی وجودم نه دنیا رو می بینم و نه تصمیم می گیرم بخش جنگجو و فاحشه ی وجودمم به رسمیت شناختم و بزرگترین حسن اینه که توی قلمرو روان و زندگی من جایی برای ادمهای خرابکاری که مسوولیت خرابکاریشونو به عهده نمیگیرن نیست...و یک نکته ی خوب در مورد خودم اینه که من هیچ حس قربانی شدن ندارم مرور که می کنم می بینم کلی بالا و پایین شدم خسته شدم گریه کردم اما هیچ جا نزدم و ادامه دادم و هنوز نمیدونم این امید و انرژی درونیِ من چطور مدام احیا می شه هر چی که هست من از این بخش وجودیم لذت می برم
اتفاقی که بارها تکرار می شه و من ازش خوشم نمیاد، چالشی بی خودی و شایدم با خودی بینِ من و شینِ چشم عسلی، عادتش هست سر هر چیز کوچیکی داد بزنه و قشقرق راه بندازه، مهمون بیاد یا بخواد مهمونی بره دعوا راه میندازه، مسافرت میره یا از مسافرت برمیگرده بازم دعوا راه میندازه، وسیله جدید میخره دعوا راه میندازه و کلا منوالش همینه ...تا چند وقت پیش سکوت می کردم و رد میشدم ولی از آبان پارسال رفتارش رو به خودش منعکس کردم. و چیزی که شاید از شنیدن صداش و انرژی یی که توی دعوا کردنهاش باعث اضطراب من میشه اینه که این صدا رو من مدام از زمان بچگیم شنیدم و الان دیگه روانم تاب شنیدنشو نداره ,و از همه مهمتر من دیگه اون دخترِ کوچولو که خودشو نمیشناخت نیستم و اصلا باورم نمیشه که من باعث عصبانیتش باشم یا حتی خودمو مسوول آروم کردنش بدونم و این تمام چیزی بوده که من باید یاد می گرفتم... مهمترین مساله بحث جا به جایی منه که هنوز نشده و این کلافم میکنه... یک روزی وسایلمو جمع میکنم و میرم و خودم خوب میدونم تصمیمی که بگیرم شاید کمی طول بکشه ولی عملیش می کنم. می رم و دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنم.
پ.ن:هنوز علاقه و تحرکی برای خرید گوشی جدید از خودم نشون نمیدم.
شبها کلی تصاویر جور واجور توی خواب می بینم اما وقتی بیدار میشم چیزی ازش یادم نیست.این سه هفته ی اخیرکل شبها تا صبح همینطور گذشته. ولی وقتی میخوام از جام بلند شم و روزمو آغاز کنم انگار هنوز توی فضای همون تصاویری هستم که دیدم اما ندیدمشون! خستگی جسمی و پراکندگی ذهنی هم که سر جای خوش کل روزمو پر می کنه...هنوز نمیدونم اتفاقات روزمزه توی دنیای واقعی شرایط خوابمو پریشون کرده یا خواب هام رسما دارن هشدار اتفاق ها رو توی دنیای واقعی بهم می دن.
پ.ن:امروز چیزهایی رو دور انداختم که به نظرم یک بخش از اتاق با نبودشون سبک شده.
تفکیک جنسیتی دانشگاه ها مثل اینکه از سالن سلف و کافی شاپ با کشیدن دیوار شروع شده...نمی دونم این ترم سر کلاس قراره با چه وضعیتی مواجهه شم... این وضعیت رو من توی دوره ریاست جمهوری احمدی/نژاد فکر می کنم سال1392-93 تجربه کردم، دو ترم کامل تفکیک جنسیتی بود و کلاسها جدا جدا زنونه مردونه بود ولی دووم نیاورد این قانون... من به عنوان استادی که این تفکیک رو تجربه کرده به جدیت میگم بازده علمی کلاسهای مختلط خیلی بهتره...این تفکیک جنسیت دانشگاه منو یاد آهنگ حقه فریدون فروغی میندازه که می خوند، فقط نمیدونم فرزاد موتمن اسم فیلم پوپک و مش ماالله رو هم با توجه به همین آهنگ انتخاب کرده یا نه...
دلخوشی نوشت: بین این همه اتفاق های بد از زلزله بگیر تا چیزهای دیگه یک کشف تازه کردم: جشنواره ی انبه و یاسمین گل میناب، اصلا من با دیدن عکس لباسهای محلی و انبه و یاسمین گل همینطوری رو ابرهام از ظهر، دلم میخواد برای سال جدید زمان برگزاریش که اواخر تیر هست میناب باشم. اون بحث تاب آوری بود که میگفت توی شرایط سخت وتلخ برای خودت یک دلخوشی ولا کوچیک پیدا کن تا بتونی دووم بیاری؛ برای من دیدن میناب و رایحه ی انبه و یاسمین گل همون دلخوشیه.
اینقدر از آدمهایی که با اعداد آدمها رو می سنجد گذر کردم که هیچ حوصله ندارم در مورد حرفهای اون دو تا کارگردانِ تلویزیون ملی حتی عصبانی بشم، این آدما به عدد وزنت، عدد قدت، عدد شماره حسابت، عدد شماره موبایلت، عدد سایز اینجا و اونجات، عدد تعداد لطفهایی که بهت یا بهش کرده یا کردی ، عدد نمره های درسیت، عدد پلاک ماشینت و عدد متراژ خونت، عدد تعداد بچه هات و از همه جالبتر به عدد سنت هم کار دارند... اصلا آقای کارگردان که از دولتیِ سر حکومت گیشه ات فروخت تو برو تو کار یایسه شدن زنها... آخه الان دیگه دور این حرفهاست؟! یک روزی بود آدمها باید کارهای یدی و خیلی سخت رو به جای گاوآهن خودشون انجام میدادند، بله اون موقع عدد سن و تعداد بچه مهم بود الان از کدوم چند لای تاریخ اومدی بیرون من نمیدونم، اصلا دیگه جایی برای تحقیر یا توهین بابت جنسیت چه زن برای مرد و چه مرد برای زن وجود نداره تو بیشتر بوی خشونت می دی و کنترل که الان برای زنهای دوره ی من تو حرفات پشیزی نمی ارزه... من اگر بخوام خودتو با عدد سنت بسنجم بهت میگم باورم نمیشه که عدد سنت نیم قرن رو رد کرده و هنوز درگیر این حرفهایی؛ رشدِ نحوه تفکر ازچهل سال به بعد شکل می گیره که البته امثال شماها بیشتر دچار بحران چهل سالگی هستید تا پختگیش! حرفات برای من اصلا توهین نبود بیخبر بودنت از دنیای امروز رو به من نشون دادی ولی چقدر دلم میخواست از خواب بیدار شی.
پ.ن1:امروز خودمو به ماساژ مهمون کردم که خیلی برام خوب بود.
پ.ن2:توی مراسم جایزه گرمی2023 که شروین هم جایزه گرفت طراحی لباس همسر بایدن بینظیر بود.انتخاب پارچه اش پوستش رو براق کرده بود و خمیدگی و افتادگی سرشونه هاش رو کاملا پوشش میداد.
پ.ن3:دو روزه که پر خور شدم و کلی از طعم خوراکی ها دارم لذت می برم.