برف داره می یاد و حس خوبیه ولی در عین حال که دارم از خواب می میرم نمیدونم چرا بیدارم و نشستم پای لب تابم... گوشیم خیلی محترم و شیک افتاد توی پارچ آب و روشن نمیشه، مثلا داشتم به خودم می رسیدم و آب جوشیده ی خنک شده برای خودم گذاشته بودم کنار. گوشیِ خیلی ساده اما دو سیم کارته ی بابا رو قرض گرفتم، این گوشی حتی دوربینم نداره ولی جذابیتش برام سبک بودنشه و فعلا حوصله ی خرید گوشی رو ندارم و اینکه تلگرامم هم روی لب تاب نصبه. اصلا دلم میخواد به خودم استراحت بدم که حتی اخبار لحظه ایِ خیلی چیزها رو هم با گوشیم چک نکنم به خصوص صفحه ی اینستامو، چند شب پیش که خبر تعویض فرمانده ف.ر.ا.ج.ا بود توی صفحم خیلی تند نوشتم و به ز می گفتم من فکر کنم خیلی رررررررررررد دادم که با اسم و هویت واقعیم و صفحه ای که خصوصی نیست دارم می نویسم، ز دلداری می داد هیچیت نمیشه بهش گفتم نهایتشم بشه خون من از خون بقیه که رنگین تر که نیست بعدم با این بی ریختی یی که اینا درست کردند بالاخره یک کاری باید کرد دیگه اصلا دیگه تا کجا بایدتحمل کنم که به خاطر مجرد بودنم بورس تحصیلی خارج از کشور بهم تعلق نگرفت که مردک در انتها گفت ما به دختر مجرد بورس نمیدیم. توی مملکت خودم از منابع خودم بهم تعلق نمی گیره... این فقط ظلم به زن نیست به مرد هم هست این یعنی مرد و زن رو ربات تولید بچه می بینند و اینکه چقدر بد به حال مردهایی میشه که زنهای با ذهن های محدود رو می تونن ملاقات کنند... من یکی که دیگه بعد از گذروندن اون همه مساله باید یک حرکتی بزنم.... تازگیها به طرز عجیبی کم حرف شدم و یک بی حسیِ عجیبی نسبت به آدمها پیدا کردم که برای خودم تازگی داره نه خوشم میاد ازشون نه بدم میاد معمولا هم که باهام حرف می زنن مکالمه به همون زمان صحبت ختم می شه و با لبخند خداحافظی می کنم و میام توی قلمرو خودم احتمالا یکی از دلایل شروع دوباره ام به نوشتن همین کمتر شدنِ مکالماتم با یقیه ست...
مسیر دانشگاه تا میدون رو دیروز بعد از ژوژمان پیاده اومدم... شرایط خنده و گریه رو با هم داشت؛ موتور سوارها توی پیاده رو بودند مثلا یک جور می یومدند که تجمع نباشه! حرکتهاشون اونقدر تعلیم ندیده و شلخه و بی بند و بار بود که والا هیچ حس ترس نداشتند بلکه میشد قشنگ ایستاد و بهشون خندید من ولی نخدیدم فقط داشتم به این فکر می کردم چه درد ناجوریه که خودی خودی رو بزنه... جلوتر از من یک دختر قد بلند که موهاشو با کیلیپس استخونی رنگ بسته بود راه می رفت، گروه موتور سوارها که اومدند همینطوری داشتند رد میشند اما یکی از اونا خیلی اتفاقی روی صورت دختر جلویی زوم کرد و یک لحظه بهت زده شد و توی همون لحظه کوتاه خودشو جمع و جور کرد و سریع رفت؛ حس و صورتش از یادم نمیره شبیه کسی بود که انگار یکی از نزدیکانش رو توی جماعتی که قراره بترسونه دیده باشه....قبلش توی دفتر نشسته بودم تا برگه هام اماده بشه و بیام خونه بدتر از اون موتور سوارها یک خانم بود که کلی از خودش تعریف کرد و گفت این کار رو می کنه و اون کار رو می کنه و هیچ وقتشو تلف نمی کنه زودم از من پرسید مشغول چه کاری ام منم گفتم هیچی یک وقتایی میشینم خیره می شم به دیوار رو به روم که یکهو ساکت شد... خیلی اتفاقی دو تا از بچه ها که کارهاشونو ندیده بودم منو بیرون از دفتر صدا کردند و تا امضا حضورشونو بزنند شروع کردند از استاد یکی از درساشون گله کردن که درس نداده و الانم گفته می ندازمتون...منم که کلا اسم ها رو بلد نیستم یعنی کلا کاری به کسی ندارم که بدونم کی به کیه گفتم من نمره ی خوب بهتون میدم جبران کنه بشوره ببره، که یکهو همین خانمه توی دفتر سرشو بیرون اورد و بچه ها گفتند همینی که گفتیم اینه استاد! و من تازه متوجه فعالیتهای فرا انسانی اولیا مخدره شدم! بیخود نگفتن میمون هر چی زشت تر اداش بیشتر...
پ.ن۱: سفارش کتاب آشپزی دوره قاجار و صفویه رو دادم.
پ.ن۲:ت چشم درشت و ش چشم عسلی مریض شدند و امیدوارم زودتر خوب بشن.گرچه که سر و صدا دارند و وقتمو می گیرند اما مریضیشون هیچ خوب نیست.
پ.ن۳: بعد از ملاقات اون خانم توی دفتر انرژی بیخودش باید یادم بره ولی خوبیش این بود که منو متوجه خودم کرد که اونی که از وقتش درست استفاده می کنه خودمم.حتی زمانهایی که هیچ کاری نمی کنم هم همونو درست و کامل انجام میدم وگرنه که زخم و زیلی کردن خودت و بقیه که کاری نداره.
پ.ن۴: ناراحت شده بود که بهش گفته ج.ن.د.ه، در جوابش گفتم ببین من اوایل فکر می کردم این کلمه یک فحش محسوب میشه اما الان باورم این شده که ج.ن.د.ه بودن توانمندی بزرگیه که من یکی در برابر توانمندیهاشون تعظیم می کنم و از دایره ی لغات حرفهای رکیک برای من بیرون اومده مثلا همین که یکی از آپشنهاش اینه که لازمه هعی به خودت عطر و اسپری و بادی اسپلش بزنی در حالی که من به خاطر آلرژیم همچین غلطی رو نمیتونم بکنم، خندید و کلا فضاش عوض شد...
پیشنهاد دهن پر کن و خوبیه اما توی شرایط افتضاح... فعلا جواب ندادم... این روزها هیچ کاری در جهت پیشبرد اهداف کارهایی که به نفع مردم نباشه انجام نمیدم.. بدترین چیز پیشنهاد توی این شرایطه و از همه بدتر اینکه من یک زنم مثلا قراره ثابت بشه دارن از زنها برای مدیریت استفاده می کنند؟! چرا وقتی شرایط عادی بود و منم طالب این کار بودم حرفی از این مسایل نبود مثل ایمیل یک ماه پیش که دعوت به همکاری برای چاپ کتاب بود! تا حالا منی که نه اهل ماله و مالش بودم رو چرا کسی کاری نداشت؟ الان قراره از اعتبار و ساده بودن ادمایی مثل من استفاده بشه ؟ به نفع کی/کیا؟!... من که هم فرهنگستانتونو دیدم هم میراث فرهنگی و هم خانه هنر رو... من همون آدمم ها هیچ فرقی نکردم... برای پر کردن چاله چوله ها من آدم مناسبی نیستم یعنی من اصلا ماله و ماله به دست نیستم... والا...
پن۱: من که از همون اول مقالات و کتابم تک اسمه هست و از هیچ رانت و باندی استفاده نکردم پس اعتبار علمی و اخلاقیم مال خودمه.
پ.ن۲: دکتر و دکتر بازیاتونم مثل اینکه گذاشتید در کوزه که اومدید سراغ یکی مثل من!
پ.ن۳: فقط آهنگ شب تیره ی ت.ت.ل.و مناسبه برای حال و هوای به فنا رفتتون.
وقتی کمتر اینجا می نویسم یعنی آرامش درونی بیشتری پیدا کردم و گرنه که من نه اهل خاطره بازی و ثبت اتفاقاتم که البته میدونم برای خیلی ها این کار مهمه و لذت بخشه و نه اهل کلا فضای مجازیم ... ولی اتفاق خوب اینجا نوشتن و فضایی که این چند وقت برام توی زندگی شخصیم ایجاد شد مرور کلیات زندگیم بود. اینکه متوجه بشم من دقیقا میدونم چی میخوام و برای خواستم وقت و هزینه می زارم. اینکه متوجه شدم معمولا تصمیماتم درست بوده. اینکه چقدر خوب از ملاقات ادمهای مختلف ولو اونها که زخم های بی ربط به من زدند درس گرفتم... حتی نکته ی جالبش سیر مطالعاتیم بوده،اوایل فکر می کرد گرایش هایی که جذبم می کنه برای بیشتر دونستن چقدر بی ربطند اما الان که تکه های پازل رو کنار هم گذاشتم می بینم خیلی دقیق و مکمل موضوعاتم رو انتخاب کردم و چیزی که الان هستم خیلی دقیقه نهایت مطالعاتم شده ارتباط بهتر با خودم و دیگران...از جالب ترین بخش ها اینه که زندگی من دوره ای هست یعنی چند سال پر از صدا و هیاهو و توی اجتماع و چند سال بعد در سکوت و خلوت و تفکر و در نهایت نتیجه گیری و جهت گیری جدید پیش می ره. می تونم بگم خودم برای خودم خیلی سورپرایزم و این چند وقت که به سکوت و خلوت گذشته قراره پشت بندش تجربیات جدید برای تغییرات جدید بشه. از اینکه به خودم اجازه تغییر میدم راضی هستم.
پ.ن۱: از مامان و بابا باید تشکر ویژه کنم که با تمام مقرارت و شخصیتهای خط کشی شدشون پدیده ای مثل من رو به حال خودش گذاشتند.
پ.ن۲: دیشب مامان به نظرم با تعجب به خودش می گفت یعنی این دختر نه ماه توی شکم من بوده؟ چون داشت وسط حرفهای سنگین و مدل وصیتهای سنگین رنگین از من میشنید که دلم نمیخواد سنگ قبر داشته باشم و دوست دارم با اون چیزی که شبیه تور بازیافتی هست مثل جنین زیر درخت دفن بشم.
پ.ن۳: به پسرای نسل جدید نمره ی ۱۰۰ از ۱۰۰ میدم که اینقدر همراه دخترای همنسلشون هستند بلوغ روانی رو در ذهن دختر و پسرشون توی این نسل این ترم ، من حضوری سر کلاسم دیدم.
پ.ن۴: خط و نشون خودم با خودم یادم هست تا جایی می بخشم که خودم به سختی بیفتم.
محلول حمام پاهام رو امشب بالاخره درست کردم و الان که پاهام رو تا مچ توی ترکیبش به همراه آب با دمای نیمگرمش گذاشتم حس بهتری دارم، کم کم داره بهتر میشه حالم از وِر زدنِ اون مردک بیشعور که عبارت حجاب نصفه نیمه رو به کار برده، کم کم دارم فاصله می گیرم از لحظه ای که دانشجوهای ترم پیشمو با صورتهای باد کرده پشت در کلاسم دیدم که به خاطر شکلات پخش کردن لت و پار کرده بودنشون که زنگ زدم به چشمان سیاه گفتم چی شده که بچه هام به این روز افتادن که واقعیت رو حتی به نیروهای خودشون نگفته بودن که به دروغ گفته بودن سنگ پرت کردن سمت نیروها... کم کم داره یادم می ره... خوبه که یادم بره... مثلا میخوام یادم بره که هفته دیگه برای ژوژمان بچه ها دقیقا روزی باید برم کارهاشونو تحویل بگیرم که دل تو دلم نیست برای هر دو طرف... .اینم میخوام یادت بره که اون مرتیکه ای که مثلا استاد دلسوز دانشجوها بود الان توی جشنواره فجر داور شده... اره فعلا باید یادم بره...
پ.ن۱: باید به خودم قول بدم هفته ای دو بار برای پاهام وقت این حمام رو بزارم اما نمیدونم چرا توان و حسش رو ندارم.
پ.ن۲: امروز ورزش که کردم خیلی مراعات پامو نکردم و کمی گز گزش شروع شده.
پ.ن۳: من مدتهاست که دارم چیزی هایی رو می بینم که تصمیم نهایی رو بگیرم و اینو خودم خوب میدونم وقتی کتابی رو ببندیم دیگه بازش نمیکنم.
از وقتی شنیدم رونالدو رفته عربستان برای انجام کار و حرفه ی شخصیش یک حس عجیبی دارم، اینکه چه خوب میشه که سرزمین مادریت کشوری باشه که راحت بتونی هر جا که می خوای بری بدون موضع و جهت گیری با غرض یا بی غرض... حس تعلق چیز عجیبه یک وقتهایی می گم کاش میشد حس بی تعلق بودن رو حتی برای بیست و چهار ساعت تجربه می کردم...
امشب ماهی که در حال کامل شدنه نزدیک مارس یا همون سیاره بهرام هست. برام جالب بود که با این هوای الوده توی این شهر میشه همنشینی شون رو دید. یک وقتهایی فکر می کنم آسمون چقدر بیشتر از زمین من رو جذب کرده و شاید علاوه بر مطالعات متفرفه ام از مسایل نجوم برم سراغ مطالعه ی آکادمیک اخترشناسی که هیچ کار عجیبی هم نیست اغلب گذشتگان ما به صورت بینا رشته ای هم کتاب دارند هم مهارت داشتند بوعلی از کتاب در حیطه ی موسیقی و فلسفه داره تا طبابت... .
پ.ن: البته که چارت تولد و بحث تاثیر گردش ستارگان بر سرنوشت زمینی ها برام خیلی خیلی جذابه.
کتابی* که دارم میخونم در مورد فیزیک نیوتن و فیزیک کوآنتومه و اینکه فیزیک نیوتن و تفکر دکارتی باعث میشه جزیی نگری یی به وجود بیاد که حتی انسان رو شبیه یک ماشین ببینن به خصوص در مورد بیماری ها. اینکه فقط یک عضو بررسی بشه برای رفع بیماری و به کل فضای روح و جسم از هم جدا بشه و چیزی که در طب کهن با اسم طب کُل نِگَر مطرح بوده و بحث احساسات و حالات روحی رو هم در ایجاد بیماری دخیل می دونستند به کل کنار گذاشته می شه... اما فیزیک کوانتوم می گه بحث تاثیر گذاریِ اجزاء روی هم خیلی مهم هست... حالا می فهمم چرا از طب نوین هیچ چیزی برای من قابل درک نیست و اصلا کمکی به من نکرده تا حالا، حتی توی بحث یک آلرژی ساده فقط اون آمپولهای کورتونیِ بی خاصیتشون رو تجویز می کنند در حالی که با بحث طب کل نگر چه ایرانی چه هندی چه آیورودا و طب سوزنی با توجه به وضعی که هر یک نفر داره برای بیمار نسخه تحویز می شه....
*کتابِ"یک"، نویسنده: مسعود ناصری،نشر مثلث.
پ.ن۱: اگر بخوام به ج.ا. نمره بدم توی تمام این چهار دَهِ فقط بابت اینکه طب ایرانی رو وارد دانشگاه کرده یک مثبت می دم بهش در مورد گرایش رشته ی خودم و بقیه ی رشته ها کلا منفیه نمره اش.
پ.ن۲: امروز متوجه شدم من تا حالا اغلبِ اذیت شدنهام به خاطر حساسیتهام و بی ربط بودنِ آدمهای دور و برم به خودمه.همینطوری که دارم دارچین می ریزم روی بشقابِ ماکارونیم مامان میگه:" دارچین ریختم توش". میگم آخه ساعت ۱۱:۳۰ شبه و من الان نباید چیزی بخورم بزار دارچین بریزم حداقل خودمو قانع کنم که ضررش کمتره با همون چشمای عسلیش سرشو تکون میده و میگه :" دویوووونه، هیچیت نمیشه خوب شدی دیگه". ولی واقعیت اینه که ماکارونی هایی که مامان می پزه منو اصلا اذیت نمی کنه و این برام خیلی عجیب و جذابه همون روش قدیمی دَم کردن و رب گوجه و فلفل دلمه ای زدن رو اجرا می کنه و باید بگم خیلی از ماکارونی های من خوشمزه تره... به هر حال دو بشقاب نوش جان کردم و به هیچ وجه نمیخوام به خودم شرم بدم اصلا هم خیلیم خوب کاری کردم... برای فردا لپه خیس کردم که شامی لپه درست کنم رسپی اش رو دوست دارم چون تخم مرغ توش نداره و ادویه ی طعم دهندش زیرست ولی خودم یکم کره به موادش اضافه می کنم که بعد از پخت خیلی خشک نشه... همونطور که رفتار و خواسته هام با مامان و بابا فرق داشته/داره ذایقه ام هم فرق داره که خیلی دیر متوجهش شدم و خوبه که دارم برای خودم آشپزی می کنم.
پ.ن۱: آقای محترم مامور گاز من رو وسط زمین و اسمون بین خوابهام همچین ناکار کردی و زنگ زدی که تا همین الانم یادم نمیاد چه خوابی دیدم.
پ.ن۲: تازگیها جزییات مسایل یادم نمی مونه قبل ترها ولی مو به مو یادم می موند به نظرم باید کم کم رسپی های جدید رو توی دفتر مخصوص اشپزیی که "ز"برام خریده بنویسم.
پ.ن۳: امروز داشتم اون اشپزخونه ی دلخواهمو تصور می کردم.
پ.ن۴: روم نشد به پسرک بگم حوصله ی کتاب جدید رو ندارم و به جای کتاب خوندنی که تمام زندگیمو پر کرده بوده دارم زندگی می کنم شاید اگر کتاب اشپزی از ملل مختلف یا از کتابهای قدیمی آشپزی ایران رو بهم میداد بیشتر ذوق می کردم.
پ.ن۵: همچنان دلم نمیخواد برم سر کلاس چطور ترم دیگه رو میخوام سر کنم خودمم نمیدونم.
پ.ن۶: یک سس جدید برای شامیِ لپه ام باید ترکیب و درست کنم.
امروز به خاطر الودگی هوا کلاسها تعطیل بود دیدم اگر بخوام فکر کنم با وضعیت موجود هیچ حالم خوب نمیشه، اسپیکرا مو بردم طبقه ی پایین و شروع کردم ت.ت.ل.و با هایده گوش دادن و فرنیِ بادومِ زعفرونی و حلوای سیب درست کردم.حلوای سیبو دوست دارم چون اصلا آرد نداره و فرنی بادوم هم با شیرِ بادوم درست میشه و شیر گاو نداره که معدمو اذیت کنه، بوی زعفران و هل و گلاب و سیبهای در حال پخت کلی حالمو سر جاش آورد... همینطور که با آهنگها همراهی می کردم به خودم می گفتم درست میشه این روزا هم میگذره و هر چیزی رو که بخوای با قیمت واقعی از نمایندگی های رسمی توی همینجا می تونی بخری، صبر کن....